کد مطلب:246021 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:292

اباصلت یار نزدیک و مورد اعتماد امام رضا می گوید
وقتی حضرت رضا علیه السلام از انگوری كه خوردن آن را مأمون به او تحمیل كرده بود، مسموم شد و آثار شهادت در او هویدا گشت، تنها و غریب به خانه درآمد و به من فرمود كه در خانه را ببند و در حالی كه از درد به خود می پیچید، بر زمین نشست.

من در خانه را بستم و امام را تا بستر همراهی كردم.

چهره ی امام لحظه به لحظه زردتر می شد و زهر، آن به آن بر جسم ایشان تأثیر بیشتری می گذاشت. من مشاهده این حال و روز را تحمل نمی توانستم كرد. پس محزون و گریان و مستأصل از اتاق درآمدم و چون مرغ سركنده به دور خود می چرخیدم. ناگهان چشمم به جوانی زیباروی و مشكین موی افتاد كه شباهتی عجیب به حضرت رضا علیه السلام داشت.

پرسیدم: «من همه ی درها را بسته بودم، شما چگونه به خانه وارد شدید؟!»

گفت: «همان خدایی كه به آنی مرا از مدینه به طوس آورد، از درهای بسته داخل كرد.»

گفتم: «شما كیستید؟»

گفت: «من حجت خدایم بر تو ای اباصلت! من محمد بن علی بن موسی الرضایم و آمده ام با پدر غریب و مظلوم و مسمومم وداع كنم.»



[ صفحه 29]



سپس به سمت اتاقی رفت كه حضرت رضا علیه السلام در آن، بستر بیماری افكنده بود. و من به دنبال او رفتم.

امام رضا علیه السلام به دیدن او ناگهان از جا بلند شد و یعقوب وار، یوسف خود را در آغوش كشید. دست در گردن او انداخت، او را به سینه فشرد، میان دو چشمش را بوسید و او را كنار خود نشاند و با وی اسرار بسیاری گفت كه من هیچ نفهمیدم.

آن گاه بر لبهای امام رضا علیه السلام، كفی دیدم سفیدتر از برف.

امام ما، جواد لبهای پدر را بویید و بوسید و لیسید. و دست به درون سینه ی پدر فروبرد و بیرون آورد و امام آرام سر بر بالین شهادت نهاد.

امام ما، جواد به من فرمود: «ای اباصلت، از آن اتاق دیگر، آب و تخته بیاور!»

گفتم: «یابن رسول الله! در آن اتاق آب و تخته نیست.»

فرمود:«هر چه می گویم، بكن!»

من به آن اتاق رفتم و آب و تخته را مهیا یافتم.

آنها را به محضر امام بردم و مهیا شدم برای كمك در امر تغسیل.

امام ما، جواد فرمود: «نیازی نیست. فرشتگان هستند و كمك می كنند.»

چون از غسل پدر فارغ شد، مرا صدا كرد و فرمود: به همان اتاق برو و كفن و حنوط بیاور.

به آن اتاق رفتم و سبدی دیدم كه در آن كفن و حنوط نهاده شده بود.

پیش از این، آن سبد را در خانه ندیده بودم. آن را به محضر امام بردم.



[ صفحه 30]



امام ما، جواد، پدر را در كفن پیچید. مواضع سجده اش را حنوط پاشید و بر او به نماز ایستاد.

من حضور انبیاء و ملائكه را در پشت سر او احساس می كردم.

پس از نماز امام ما، جواد به من فرمود: «ای اباصلت! تابوت بیاور!»

پرسیدم:«یعنی به نجاری روم و تابوتی تدارك كنم؟!»

فرمود: «به همان اتاق برو و از آنجا بیاور!»

رفتم و در آنجا تابوتی دیدم از چوب سدرةالمنتهی كه پیش از آن هرگز ندیده بودم.

امام ما، جواد پدر را در تابوت گذاشت و دو ركعت نماز خواند.

سپس دیدم كه تابوت آرام آرام از زمین بلند شد، سقف خانه را شكافت و به سوی آسمان صعود كرد.

نگران شدم و به امام عرض كردم: «یابن رسول الله! اگر مأمون بیاید و آن حضرت را از من طلب كند، من چه بگویم؟»

امام ما، جواد فرمود: «آرام باش! به زودی باز می گردد. و بدان كه اگر پیامبری در مشرق رحلت كند و وصی او در مغرب باشد، خداوند اجساد مطهر و ارواح منور آنان را در اعلا علیین به هم می رساند و...»

هنوز سخن امام تمام نشده بود كه باز سقف شكافته شد و تابوت بر زمین نشست. امام ما، جواد، پدر را از تابوت برگرفت و بر زمین خواباند؛ گویی كه هیچ اتفاقی نیفتاده است. سپس به من فرمود: «مأمون و دیگران پشت در ایستاده اند، برو در را باز كن تا وارد شوند!» [1] .



[ صفحه 31]




[1] منتهي الامال - جلد دوم - صفحه ي 398 تا 400.